حتی مسایل مالی برخی از اینان بر عهده وی بود. پدر ایشان آقا شیخ علی اکبر از علمای مشهد بودند که به عنوان خادم در حرم امام رضا (ع) فعالیت میکردند. بیش از یک قرن قبل پدربزرگم در پی سلسله حوادثی از مشهد به روستای دوغآباد مهولات مهاجرت میکنند مرا به احترام ایشان علی اکبر نامیدند.» گویا در آن روزگار پدر بزرگ علی اکبر ارتباطاتی با شیخ بهلول گنابادی داشته است. در واقعه مسجد گوهرشاد در روزگاه رضاخان پهلوی ایشان از جمله افرادی است که همزمان با شیخ بهلول از دست سربازان فرار کردند. بهلول به افعانستان رفت و ایشان مقیم دوغآباد شدند.
«آن روزها کاشمر، ترشیز نام داشت و به عنوان منطقهای خوش آب و هوا در خراسان آن زمان شهره بود، به همین خاطر افراد زیادی برای زیارت و زندگی و تجارت راهی کاشمر میشدند. پدرم در دوران نوجوانی در پی شنیدن وصف کاشمر از دوغآباد به اینجا آمد و از همان ابتداء به مسجد جامع پناه آورد. امام جماعت وقت مسجد مرحوم آیت الله آقا میرزا ابوالحسن مجتهد وقت کاشمر ایشان را تحت حمایت خود قرار داد. پدر در اندک مدتی خادم مسجد شد و به عنوان امین امام جماعت شناخته شد. صداقت وی که خود از بیتی روحانی بود باعث حضورش در محافل روحانیت و جلسات مذهبی شهر شد.
بیبی شریعت همسر آقا میرزا ابوالحسن در کوچه پشت بازار قدیم برای اهالی به سبک حکیمهای قدیمی طبابت میکرد. به یاد دارم که اهالی اعتقادی خاص به این بانوی مومنه داشتند. نفسش حق بود و احاطه خوبی به گیاهان داروئی و کارکرد هر جوشانده و مرهم و ضماد داشت. بیبی شریعت نیز اعتماد خاصی به پدرم داشت. در اندک مدتی پدر مسئول چای مراسم مهم متدینین و روحانیون شهر شد. نقل میکرد که در مراسم بیت امام جمعه کاشمر در سال 1310 حضوری فعال داشتند. مسئول چای بیت آیتالله شیخ محمد باقر امامی بودند.
در مجلس روضهخوانی بیت آیتالله حاج شیخ حبیبالله آیتاللهی هم همین مسئولیت را بر عهده داشتند. شبهای دوشنبه در منزل حاجی قوام تولیت وقت باغمزار به این کار مشغول بودند. در ایام محرم در منزل حاجی علیزاده این مهم را بر عهده داشتند. در سرای هزار متری یزدانپناه مدیر گاراز یزدانپناه نیز همین دغدغه را پیگیر بودند» پدر علی اکبر به عنوان شخصیتی مورد وثوق در میان بزرگان و متدینین و مذهبیون کاشمر شناخته میشد.« پدر در کاشمر تنها بود. بخشی از اقوام پدر در دوغآباد و برخی در مشهد بودند. روزی آقا میرزا ابوالحسن بحث ازدواج پدرم را مطرح کرد.
ایشان سکینه خانم صبیه حاج زینالعابدین نظارت، یکی از ملاکان متدین و معتبر و معتمد اهالی را برای ازدواج با پدر پیشنهاد کردند. حاصل این ازدواج چهار پسر و سه دختر بود. پدر بعد از ازدواج در کنار خدمت در مسجد و بیوت بزرگان به اجارهداری باغات و خرید و فروش روی آورد. آن زمان پدر باغ حاج زمان یکی از باغات معروف شهر در خیابان فیضآباد را اجاره کرده بود و به امور آن رسیدگی میکرد و آبادش کرده بود. به یاد دارم با پای پیاده از مشهد تعدادی ماهی برای استخر باغ آورد. این ماهیها تکثیر شدند و ماهی بسیاری از استخرهای باغات اطراف را تامین کردند.
منزل پدر در نزدیک حوزه علمیه حاج شیخ بود. پدر در پی تولد فرزندانش با مشورت علمای شهر بر آن شد که شغلی ثابت و نزدیک به خانوادهاش پیشه کند به همین خاطر در بازار مغازه شکستنی فروشی و خواروبارفروشی برپا کرد.» علی اکبر در پنج سالگی به مکتبخانه خانم توکلی میرود و بعد یکسال قرآنخوان میشود. همین مسئله باعث میشود در شش سالگی بتواند در دبستان رفعت نامنویسی کند. در دوران تحصیل جزو دانش آموزان خوش سروزبان مدرسه بود. روحیه فعال و سرزندگی وی زبانزد همه بود.
در کلاس ششم او سیزده نفر از همکلاسیهایش تجدید میشوند طبق قوانین وقت تجدیدیها مردود محسوب میشدند. در این زمان پدر یکی از همکلاسیهای علی اکبر که از جمله متنفذین کاشمر و از مرتبطین با خانواده صاحب نفوذ اقبال بود با دفتر منوچهر اقبال تماس گرفته و ماوقع را بیان میکند. همان هفته بخشنامهای به مدارس ابلاغ میشود که از تجدیدیهای ششم ابتدایی دوباره امتحان گرفته شود. این حسرت برای علی اکبر باقی است که چرا متنفذین کاشمر در سطح شهرستان و استان و کشور کاری کارستان برای کاشمر نکردند.
علی اکبر سال اول دبیرستان آن زمان را شروع میکند که یک روز از پشتبام شیروانی بازار سقوط میکند. در سال 1324 به خاطر همین واقعه از یک سو و نیاز پدر به کمک در مغازه از سوی دیگر باعث ترک تحصیل وی میشود. «همکار و شاگرد پدر شدم. یکسال از حضورم در مغازه نگذشته بود مامور خرید برای پدر شدم. در سیزده سالگی راهی بازار مشهد شدم. در آن زمان با سیصد تومان پول در بازار مشهد سفارش کالا میدادم. حتی برای خرید به تهران میرفتم. پدر در سال 1347 فوت کرد. وظیفه خودم میدانستم خواهران و برادرانم را سروسامان بدهم که به لطفه خدا این مسئله محقق شد. مادرم سال 1352 به رحمت ایزدی پیوست»
پدر علی اکبر در دوران پهلوی اول با چهل نفر از پیشهوران و خواروبارفروشان متدین بازار قدیم کاشمر که سرپوشیده بود، جلسه روضهخوانی و ذکر مصیبت حضرت اباعبدالله(ع) و خاندان معززش را روزهای صبح جمعه را بنیان گذاشته بودند.« در دورانی که روضه خوانی قدغن بود هم این دوره برگزار میشد. آن زمان کودک بودم و به یاد دارم یک روز جمعه صبح زود جلسه روضه قرار بود در منزل کربلای علی عطار در کوچه کنار شهربانی وقت برگزار شود. افسر کشیک شهربانی متوجه تردد جمعیت زیادی به این کوچه میشود.
وی قضیه را به رئیس شهربانی گزارش میدهد. رئیس هم دو پاسبان را مامور پیگیری ماجرا میکنند. آن زمان برخی از ماموران مردمداری خوبی داشتند و درد دین داشتند. آنها به رئیس گزارش میدهند که این جمعیت به منزل فلانی رفتند. رئیس شهربانی از آنها میخواهد دقیقتر بررسی کنند ببینند مراسم روضهخوانی اگر هست که عواملش دستگیر شوند. دو پاسبان بازگشته و در میزنند. به صاحبخانه خبر میرسد که چه نشستی ماموران درب منزلند. یکی از مهمانان از صاحبخانه میخواهد داخل حیاط روبروی در ورودی روی زمین دراز بکشد.
روی بدن وی هم قطیفهای سفید میکشد و از اهل روضه هم میخواهد گرداگرد وی زاری و گریه کنند. پاسبانان دعوت به داخل میشوند و صحنه را میبینند و ابراز همدردی میکنند و به رئیسشان گزارش میدهند که فردی در این منزل مرحوم شده و خلایق برای تدفین وی آمدهاند و خلاصه قضیه را ماستمالی کردند. برخی از پاسبانها هم بسیار سفاک و بدجنس بودند. از همان دوران طفولیت در روزگار کشف حجاب به یاد دارم در مسیر پشت شیر امیر نظام پاسبانی در رد بانویی محجبه بود و با بیرحمی چادر از سر آن بانوی عفیفه کشید و با خباثت چادر را ریز ریز کرد.
زن بیچاره گریان و بر سرزنان به داخل خانهای پناه برد. اهالی محل و رهگذران با نفرت پاسبان را مینگریستند و در درون میگریستند. حتی در دوران پهلوی دوم هم بودند پاسبانانی که با مردم انقلابی همراهی میکردند. یادم هستند در همان ماههای منتهی به پیروزی انقلاب، علیرضا خدامی پسر خواهرم را به جرم پخش کردن اعلامیههای مربوط به حضرت امام دستگیر کرده بودند. سن وی را که پرسیده بودند گفته بود شانزدهسالهام. پاسبانی به او یاد داده بود که بگو دوازده سیزده ساله هستم تا به جای زندان ترا به کانون اصلاح و تربیت نوجوانان بفرستند و سریع رها شوی!
در روزگار کشف حجاب رئیس شهربانی کاشمر به پیشهوران دستور داده بود همه با همسرانشان در محل کارشان حاضر شوند. مرحوم پدرم نیز مادر محجبه ام را و مرا با خود به مغازه برد و در پشت پردهای در آنسوی مغازه روی صندلی نهاد. سایر پیشهوران هم همسرانشان را آورده بودند. برخی کشف حجاب کرده بودند و بسیاری هم بهانه های برای عدم انجام دستور شهربانی آماده کرده بودند. غرض آنکه رئیس شهربانی همه دکانها و مغازهها را بررسی کرد و صلاح در این دید که دلخوش به همان چند بیحجاب باشد»
علی اکبر به یاد دارد که در روزگار جنگ جهانی دوم انگلیسیها گندم اهالی منطقه را در گناباد خریدند و سوزاندند. او از حال و هوای انتخابات روزگار پهلوی هم خاطرات جالبی دارد؛ « در ابتدای دهه سی رقابت انتخاباتی دوره هفدهم مجلس شورای ملی میان مهدی شوکتی و عبدالوهاب اقبال بود. فرماندار به مشهد خبر داده بود که بیم شلوغی در این دوره میرود. برای تامین امنیت انتخابات سروان صالحی نامی از مشهد با نیرو به کاشمر اعزام شد. کاشمر آن زمان تنها یک حوزه رایگیری آن هم در حوزه علمیه حاج سلطان داشت. اقبالیها تلاش داشتند اوضاع را به نفع خود عوض کنند.
اقبال در دور قبلی نماینده منطقه بود. در چند جا بیم درگیری میرفت که نیروهای سروان صالحی اوضاع را کنترل کردند. بعد از انتخابات اقبال که شکست خورده بود ولی به لطف برادرش دکتر منوچهر اقبال صاحبنفوذ بود، به وفادارانش در جاهای مختلف پست و مقام داد. به یاد دارم یکی از نیروهای وی که سواد چندانی نداشت و قصد آشوب در برخورد با یاران شوکتی را داشت و توسط سروان صالحی هم دستگیر شده بود به ریاست اداره دارایی یکی از شهرستانهای اطراف رسید».
علی اکبر با بیان گویایی که دارد میتواند به راحتی بازار سرپوشیده کاشمر را تشریح کند؛« آن زمان کاشمر در اصل سه خیابان کوچک بیشتر نداشت. میدان مرکزی راهی به سمت فیضآباد داشت و مسیری از آن به سوی شهر نو میرفت. خیابان امام فعلی هم از کنار کارخانه برق تا نزدیک چهارراه بهبودی فعلی ادامه داشت و بعدش مزارع و باغات بودند و باغمزار. البته در روبروی باغمزار مدرسه قوام در حال احداث بود. خیابان قائم(عج) فعلی آن روزگار محله نو خوانده میشد. بازار در این مسیر قرار داشت.
بلدیه یا همین شهرداری میخواست تردد اهالی محله نو به داخل شهر را تسهیل کند. به همین خاطر سقف بازار سرپوشیده در نیمه اول دهه سی برداشته شد. بازار تبدیل به کوچهای شده بود که در بعض جاها باید از پله برای تردد در طول آن بهره میبردی. انتهای بازار نه رسیده به سه راه خاکی فعلی است. آن زمان گرمابه کربلای غلام آخر بازار بود. بازار دارای انواع حجرهها بود. کسبه مختلفی در این بازار مشغول کسب و کار بود. در بعضی جاها چند مغازه مربوط به یک صنف یک راسته را تشکیل میدادند. عطارها راسته خاص خود را داشتند.
بخشی به شکستنیفروشها و بنکداران و خواروبارفروشان اختصاص داشت. انتهای بازار هم بخش مربوط به مسگرها بود. قصاب اصلی کاشمر آن روزگار کربلای میرزا سلطان قصاب بود که شکستهبند خوشنام شهر هم محسوب میشد. یه بنده خدایی هم به اسم محرمشاه در گوشهای از بازار سرکتاب باز میکرد و با رمل و اسطرلاب و زیج بخت و اقبال اهالی را بیان میکرد. برخی به وی اعتقاد داشتند و پای بساطش مینشستند. بازار سه بار تخریب شد. بار اول همین نوبتی بود که شهرداری وقت میخواست محله نو راهی مستقیم به میدانگاه اصلی شهر داشته باشد.
اینکار شد ولی بعد چند سال درشکهها و اندک ماشینهای آن روز کاشمر توان استفاده از این کوچه پر پله را نداشتند. دوباره عملهها و کارگرها به تعریض بازار پرداختند. بین بخشهای بازار فاصله ایجاد شد. بعد چند سال یعنی اواخر دهه چهل بحث پیادهروها مطرح شد و بازار همینی شد که الان میبینید از آن بازار سرپوشیده که از میدانگاه اصلی شهر تا نزدیک سه راه خاکی امتداد داشت و دارای کوچه و گذر بود فقط نامی برای کوچه بازارچه مانده و بازارچهای در جوار ورودی کوچه راه قوژد».
علی اکبر وجود واقفان نیکاندیشی همچون مرحومان؛ سلطان العلماء و امین التجار را از افتخار کاشمر دانست و استدعا داشت این بزرگان به نسل فعلی معرفی شوند. وی عمران و آبادانی کاشمر را در گذر زمان مدیون همین واقفان میداند.
حاج علی اکبر امین طوسی با احترام از همسرش یاد میکند. مشخص است که با عشق ازدواج کرده است. حاصل ازدواج او دو پسر و دو دختر است. یکی از پسران دکترای هوش مصنوعی دارد و دیگری جانشین حاج علی اکبر در مغازه بعد از بازنشستگی وی هست. از دامادهایش به نیکی یاد میکند.